ستیا نفسستیا نفس، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

ستیانفسم

روزهای مرداد و یازده ماهه شدن نفسی

سلام فرشته دوست داشتنی من هستی من نفس من باورم نمیشه یازده ماهه شدی چه زود گذشت! خدایا.... چرا روزها اینقدر زود میان ومیرن... کاش میشد زمان رو متوقف کنم و تو همیشه واسم یه نی نی بمونی،عکسهای نی نی گولوییت رو که میبینم دلم  میره واسه اون روزا... حتما چند سال دیگه هم دلم تنگ میشه واسه این روزا کاش میشد همیشه در زمان حال بمونیم ... آخه الان دارم باهات پرمیکشم به کودکی هام،لحظه به لحظه باهات بچگی میکنم و تو معصومیت نگاهت غرق میشم،با خنده هات میخندم و با گریه هات گریون میشم دل میدم به دل تو تا هر روز عاشقتر از روز قبلم کنی تا با وجود گرمت توی قلب و روحم غوغا به پا کنی،و تو چه زیبا ...
11 مرداد 1392

خدایا حافظ گلم باش

سلام گل ناز مامان   امروز اومدم تا کمی از روزهایی که همینجوری داره تند وتند میره واست بگم     واسه خاطر این میگم تند وتند که اصلا گذر زمان رو احساس نمیکنم     تا چشم رو هم میذارم یه روز جدید می آد و یک دل مشغولی جدید     البته چی بگم از دل مشغولیهام که همش به تو اختصاص داره     همه لحظه هام رو واسه خودت کردی و اصلا وقت نمیکنم به کارای مورد علاقه ام برسم     ولی این دل مشغولی شیرینترین دل مشغولی دنیاست     چی بهتر از اینکه همه ی تلاشم خوشحال کردن تو و عشقمه     و البته واسه من که یه مامانیه تقریبا تنبل هست...
13 تير 1392

تعطیلات این روزها

  سلام دختر ناز مامان تعطیلات این ماه رو در خارج از شهر گذروندیم روز اول به ویلای عمو مسعود رفتیم   دختر شاد وشنگول من در کنار خانواده بابایی کلاه عمو جون روی سر ستیا       مطهره جون داخل حوض بازی می کرد وتو محو تماشای بازی عمه کوشولو   اومد نزدیکت تا بغلت کنه     عزیزم کمی بزرگتر شدی توروهم میذارم داخل حوض تا بازی کنی     و شیطونی های بابایی وعمه جون     از دیدن بازی بابایی بامطهره ذوق کرده بودی وهمش می خندیدی     وغروب با بابایی به گردش رفتیم ج...
19 خرداد 1392

مسابقه وبلاگی...

سلام من از طرف دوست خوبم مهساجون (مامان نورای ناز و خوشگل) به این مسابقه وبلاگی دعوت شدم و از همین جا ازشون تشکر میکنم و اما این مسابقه به این صورت هست که باید به چند تا سوال جواب بدیم و وقتی این سوالات رو دیدم یاد دفتر عقاید دوران دبیرستان افتادم که بیشتر همکلاسیهام و خودم داشتم (هنوز نگهش داشتم ) و چه کیفی داشت پر کردن این دفتر از درس و مشق جذاب تر بود ولی الان که فکرش رو میکنم دیگه علاقه ای به این چیزا ندارم ولی به احترام مهسا جون به این سوالا جواب میدم     1-بزرگترین ترس زندگیت چیه؟ از دست دادن خانواده ام   2-اگر 24 ساعت نامرئی می شدی چیکار میکردی؟ خیلی جاها هست که دوست داشتم سرک بکشم...
18 خرداد 1392

نه ماهگی دخملی

سلام دوستهای مهربونم من نه ماهه شدم                       مادرانه هایم: ستیا جونم عکسهای بالا مال روز پدر هستش ومن وبابایی  به همراه خانواده من آخر هفته رو به منزل پدربزرگم رفتیم و بعد از ظهر سری به باغهای آلوچه وگیلاس پدر جونم زدیم   دختر نازم توی ماهی که گذشت: بلدی چهاردست وپا بری ،البته بیشتر به سینه خیز شبیه  دست دسی میکنی و سرت رو با آهنگ می چرخونی یعنی فقط کافیه بگیم نی نای نای تا شروع کنی سرت رو بچرخونی وبخندی و با زبونت صدای نچ نچ نچ نچ رو در می آری  و واسه ه...
9 خرداد 1392

پدر عزیزم روزت مبارک

پدر ای وجودم از تو    قدرت وتوان گرفته                                                 ای که از دم نفسهات   هستی من جان گرفته             پدر ای که از تو جاری   خون زندگی تو رگهام                       &...
3 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ستیانفسم می باشد