ستیا نفسستیا نفس، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

ستیانفسم

تولد بابا محمـــــــــــــود جونم

سلام دوستای مهربونم دیشب تولد بابایی عزیزم بود این کیک تولد باباجون منه که مامانی ام براش خریده بابا جون عزیــــــــــــــــزززززم 30سالگی ات مبارک من بغل باباجون نازنینم چشمام دنبال کادوهاست وای باباجونی چقدر کادو داری ،منم می خوام بابای دوست داشتنی من خیلی دوستت دارم ان شاالله صدوبیست ساله بشی بابایی خوبــــــــــــــم باهفت تا آسمون پرگلهای یاس ومیخک           باصدتا دریاپرعشق واشتیاق وپولک                &n...
19 دی 1391

ببعی می گه بع بع ، دنبه داری؟ نه نه

سلام سلام صد تا سلام به همه دوستای گلم من وببعی ام بدو بیا ادامه مطلب بیا ومنو ببعی جونم رو ببین.................... خب الان واستون قصه خودمو وببعی جون رو تعریف می کنم دیشب مامانی وبابایی واسم یه ببعی خریدن از اونجایی که من خیلی دخملی خونگرمی هستم زودی باجناب آقای ببعی خان دوست شدم   زودی مامانی ام رو صدا کردم تا بیاد وعکسای یادگاری از من وببعی جون  بگیره   از آشنایی باهات خیلی خوشحالم ببعی جون یه ماچ می دی؟ ای بابا چرا قهر می کنی؟ اصلا برو اون طرف، ببعی بددددددددددد راستی راستی قهرکرد مامان حالا من چی کار کنم، مامانی ام میگه:ستی جونم گناه داره ،باهاش آشتی کن آخه م...
15 دی 1391

واکسن چهارماهگی من

سلام دوست جونای من این عکس نشون می ده که من آماده شدم ومی خوام برم که واکسن  بزنم وقتی  که می خواستن بهم واکسن بزنن خودم رومحکم به مامان معصومه چسبوندم آخه مامانم دلش نیومد اون صحنه روببینه ومنو داد بغل مامان باباجونم وقتی واکسن روبهم زدن خیلی درد داشت، داد زدم وگریه کردم مامان معصومه کلی نازم روکشیدوبعدش منو داد بغل مامانی ام مامانی بوسم می کرد نازم می کرد تا آروم شدم،وقتی رسیدیم خونه آروم شده بودم، مامانی ام بهم قطره استامینوفن داد خوابم برد اون روز تاغروب خوابیدم،دیگه گریه نکردم فقط یکم بی تابی می کردم الان حالم خیلی بهتره     ...
12 دی 1391

شب یلدا

سلام سی ام آذره ویک شب زیبا       یه شب بلند به اسم شب یلدا شب شب نشینی و شادی وخنده      شبی که واسه شمام خیلی بلنده الهی که صد سال وصد سال      مثل امشب باشید شادوخندان   دوستای عزیزم یلدای همتون مبارک ما امشب خونه پدرجون بابایی هستیم ومامان زهرایی این دوتا عکس رو واسم گذاشت این اولین شب یلدای منه ان شاءالله عمرهمه تون به بلندی شب یلدا باشه ...
7 دی 1391

تولد عمو مسعود جونم

دیشب تولد عمومسعودم بود این عکس کیک تولد عمو جونمه ،تامن برسم عمه کوچولو موچولوم روی کیک رو به این شکل درآورده بود من وعمه جونم بغل عمو مسعود نشستیم و چون مامانی می خواست فقط مادوتاتوعکس باشیم این عکس رو به این شکل درآورده اینم منم بغل عموجونم لم دادم و بهش میگم عمو جون 26سالگی ات مبارک من تو این عکس خیلی خوشحال ام مامانی ام می گه مثل دایی مسعودم می خندم آخه اسم دایی جونمم مسعوده ا اینجاس که می گن محبتای عمه جون ناز من قلنبه شده عمه جون مطهره دوستت دارم   ...
7 دی 1391

می نویسم برای نفسم

سلام فرشته ناز مامان گلم امشب وارد ماه چهارم از زندگی قشنگت می شی،توی ماهی که گذشت کلی شیطون شدی و واسه من وبابایی دلبری کردی هر روز به خاطر داشتن تو نازنینمون خدای مهربون روشکر می کنیم فرشته کوچولوی من الان که دارم این مطالب رو واسه تو نازنینم می نویسم تو توی خواب نازی ومن دلم نمی آد از کنارت جدا بشم،کلی واسه فردا دلشوره دارم،آخه فردا قراره واسه واکسن چهار ماهگی بببریمت الهی مامانی فدای توبشه،دختر نازم قوی باش آخه مامانی طاقت دیدن اشکای تورو نداره از استرس خوابم نمی بره،کوچولوی من خیلی دوستت دارم بگذریم...... ستیاجونم، نفس مامان دیگه واسه خودت خانمی شدی یه مدتی هست که دیگه شبا تنهایی تو اتاق خودت می خوابی و من فقط یکی د...
7 دی 1391

سالگرد ازدواج مامی جون وبابی جون

مامان جون وبابایی عزیزم خیلی دوستتون دارم سومین سالگرد ازدواجتون مبارک 15ام آذر ماه بود،دیدم مامانی ام خیلی توجنب وجوشه فهمیدم یه خبرایی هست،صبح منو برد خونه مامان جون معصومه وخودش رفت بیرون منم کلی با مامان جونی ام وعمه جونم بازی کردم این مامانی شیطونم بعدازظهرم منو برد پیش مامان جونیم گذاشت وقتی منو آوردخونمون دیدم خونمون تزیین شده،یه بوهای خوبی از آشپزخونه می اومد کمی با مامانی ام بازی کردم تاخوابم برد اما سربزنگاه بیدار شدم ای مامان وبابای کلک میخواستن دوتایی خلوت کنن ویه شام عاشقانه بخورن، ولی من نذاشتم وقتی بوی غذابه مشامم خورد بیدار شدم وای منم غذا میخوام تاشما باشین منو قال نذارین...
7 دی 1391

پایان سه ماهگی من

امشب سه ماهگی من به پایان رسیدومن چهارماهه شدم،باباجون مهربونم به خاطر4ماهه شدنم واسم سه تاعروسک ناز خریده بابایی جون دست گلت درد نکنه من ومامانی عاشقتیم منم کلی واسه بابایی ام شیرین کاری کردم ودلشو بردم تو این عکساهم بابایی منو به شکل عروسک ها درآورده بعدش بابایی ومامانی نشستن وکلی بهم خندیدن به نظرشما چطور شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بهم می آد؟ ...
7 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ستیانفسم می باشد