خدایا حافظ گلم باش
سلام گل ناز مامان
امروز اومدم تا کمی از روزهایی که همینجوری داره تند وتند میره واست بگم
واسه خاطر این میگم تند وتند که اصلا گذر زمان رو احساس نمیکنم
تا چشم رو هم میذارم یه روز جدید می آد و یک دل مشغولی جدید
البته چی بگم از دل مشغولیهام که همش به تو اختصاص داره
همه لحظه هام رو واسه خودت کردی و اصلا وقت نمیکنم به کارای مورد علاقه ام برسم
ولی این دل مشغولی شیرینترین دل مشغولی دنیاست
چی بهتر از اینکه همه ی تلاشم خوشحال کردن تو و عشقمه
و البته واسه من که یه مامانیه تقریبا تنبل هستم چندانم بد نیست
نفسی هر چی بزرگتر میشی خوردنی تر و نازتر میشی
ومن وبابایی رو اسیر خودت میکنی
مهارت زیادی در دلبری کردن داری که تو این ماه به اوج خودش رسیده
ماشالله هر روز واسه خودت یه چیز جدید یاد میگیری
مراحل قر و قمیش اومدنت داره کم کم کامل میشه
شروعش از دست زدن و سر تکون دادن و نگاه های زیبا کردن حین رقص تا الان که نی نای نی نای کردن روهم بهشون اضافه کردی
دستهای کوچولوت رو به این طرف و اون طرف به حالت رقص تکون میدی و مچ دستت رو میرقصونی
حدود یه ماهی میشه که تنهایی با تکیه گاه قرار دادن وسایلهای جلوی پاهات بلند میشی و یک هفته ای هم میشه که دستهات رو ول میکنی و واسه چند ثانیه سر پا میمونی(البته وقتی دستهات آزادن بدنت رو به تکیه گاه میچسبونی)
هر باری که این کار رو انجام میدی ته دلم خالی میشه و کلی استرس میگیرم
خیلی روزهای سختیه ،فکر کنم شروع به راه رفتن بکنی خیالم راحت بشه
با انگشت اشاره ات به چیزهایی که میبینی و دوست داری اشاره میکنی
حدود نیم ساعتی بدون سرو صدا داخل اتاقت تنها میمونی و با عروسکهات بازی میکنی ومن به کارام میرسم
و بازی خطرناکت هم بازو بسته کردن کشوهای کمد دیواری اتاقت وکشوهای دراورت هست
به همین خاطر دستگیره های کشوی کمد دیواری رو در آوردم
آخه وقتی کشو رو باز میکردی ذوق زده میشدی و محکم میبستیش وهمین باعث شد چند بار انگشتهای کوچولوت لای کشو گیر بکنه
وجالب اینجاست وقتی من از دور تماشات میکردم وتو متوجه حضور من نبودی ،انگشتت لای کشو میموند انگار نه انگار که دردت گرفته،ولی وقتی من پیشت بودم وانگشتت گیر میکرد شروع میکردی به گریه وداد وبیداد کردن که کلی نازت کنم
ومنم بغلت میکردم وکلی باید نازت رو میکشیدم تا آروم میشدی
عروسک مورد علاقه این ماهت: گربه کارتون toweetyهست که یه زمانی عروسک من بود و بابایی قبلا میگفت این گربه رو از اتاقت برداریم ،ممکنه یه وقت ازش بترسی
ولی تو این گربه رو دوست داری وهمه جا باخودت میچرخونی
یه مدت بازی مورد علاقه ات ور رفتن با سر جابرنجی بود وهر روز بعد بیدار شدن از خواب مستقیم می اومدی سراغش
وقتی دو تایی تنها میشیم کنارت میشینم وپاهام رو کنار پاهات دراز میکنم وباهم دیگه اتل متل توتوله بازی میکنیم،وقتی به آخر بازی میرسیم برچین رو بلند میگم وتو غش میکنی از خنده و با دستهات تند تند روی پاهای خودت ومن میزنی و یه چیزایی زمزمه میکنی مثلا داری شعر اتل ومتل رو میخونی
وقتی بهت غذا یا بستنی میدم بعد اینکه خوردی بهت میگم بگو:به به و تو با اون صدای نازت تکرار میکنی:به به به به
و بابایی رو با صدای قشنگت صدا میکنی
بعضی وقتها مامان رو هم میگی
و گاهی اوقات کلماتی که بهت میگیم تکرار کنی رو واسه یک بار و نه بیشتر تلفظ میکنی
عاشق ماست هستی و در واقع به خاطر ماست غذا میخوردی ،جوری که انگار ماست غذای اصلیه و غذا به عنوان چاشنیه
مامان معصومه رو خیلی دوست داری و وقتی میری بغلش آرومی
مثل قبل کلی خودت رو واسه بابایی لوس میکنی
وقتایی که دنبالم راه می افتی و میای تو آشپزخونه
تو این عکسها هم داری یک سیب رو با اعمال شاقه میخوری
به دور از چشمهای مامان مهناز کل فرش رو با آب سیب لکه دار کردی
و اما یکی از بدترین اتفاقای زندگیمون عسلم:
چهار روز پیش یه ویروس بدجنس اومد ورفت تو تنت و مریض شدی
شب موقع خواب بود که بابایی اومد بغلت کنه،وقتی بغلت کرد دید که دمای بدنت بالاست
زودی آماده شدیم وبردیمت دکتر عمومی و واست دو تا شربت داد
اون شب با خوردن استامینوفن تبت اومد پایین ولی روز بعدش خیلی بی تابی میکردی و فقط میخواستی بغلت کنم،مامان معصومه هم خونه ما بود و دوست نداشتی از بغلش بیای پایین
با تب سنج دمای بدنت رو اندازه گرفتم ودیدم درجه اش رو 38 رفته
بابایی اومد خونه وزودی بردیمت پیش متخصص اطفال
وقتی داخل مطب پیش دکتر بودیم دمای بدنت به 39.5 رسیده بود
بابایی زودی رفت و داروهات رو گرفت
فدات بشم عسلم که اصلا حال نداشتی و چشمهات قرمز شده بود و اصلا صدات در نمی اومد
دکتر گفت یا ببرید بیمارستان بستریش کنید یا دو تا آمپول بهش بزنید تا تبش بیاد پایین
وای چه جوری بگم از لحظه ای که پرستار اومد تا آمپولت رو بزنه
عزیزدلم اشکهام همینجوری سرازیر شده بود
بابایی گفت من دل ندارم آمپول زدنش رو ببینم ولی پرستار به بابایی گفت که شما بیا پاهاش رو بگیر
منم دستهات رو گرفته بودم
این قسمتش رو دیگه نمیتونم تعریف کنم که به من وبابایی چی گذشت وقتی تو داد کشیدی......
دکتر بهم گفت که باید خیلی مواظبت باشیم وبهمون برگه بستری اورژانسی داد که اگه خدایی نکرده تبت رفت بالا ببریمت بستری کنیم
از مطب تا برسیم داخل ماشین بغل بابایی بودی وکلی گریه کردی و تو ماشین کمی بهت شیر دادم تا آروم شدی و به خواب رفتی
خونه که اومدیم تبت اومده بود پایین ولی خیلی بیقرار بودی
نزدیکای 10.30 شب بود که یه دفعه ای شروع کردی به گریه کردن وبه هیچ طریقی آروم نمیشدی
کل ساختمون رو گذاشته بودی رو سرت ومن وبابایی درمونده شده بودیم ونمیدونستیم چیکارت کنیم
که نیروی کمکی به یاریمون شتافت و مامان معصومه وعمه و پدرجون وعموها وزن عمو از سرو صدای زیاد تو همگی اومدن و تو بادیدن اونا آروم شدی،البته مامان مهناز و بابایی هم وقتی که آروم شدی رسیدن
بعد اینکه همه رفتن دیدم خوابت میاد وبردمت اتاقت وخوابیدی
ولی نیم ساعت بعدش بیدار شدی و بازم شروع کردی به گریه کردن
عسلی نمیدونی چه حالی داشتیم،اصلا تحمل دیدن گریه ات رو نداشتیم،بابایی فشارش افتاده بود ومنم به زور سر پا مونده بودم،بازم مامان معصومه با شنیدن صدات اومد خونمون و بغلت کرد ولی اینبار هر کاری کردیم آروم نشدی
کمی بهت شربت خواب آور دادیم ولی از بس که داد میزدی و گریه میکردی صدات گرفته بود ونمیتونستی بخوابی
در آخر رفتیم وسوار ماشین شدیم وکمی داخل شهر چرخیدیم که تو با خوردن کمی شیر به خواب رفتی و بعدش برگشتیم خونه،وقتی خوابیدیم ساعت 2.30 بامداد بود
و اون شب اولین شبی بود که دوتایی باهم خوابیدیم،تا اون موقع شب کنارت نخوابیده بودم
و دیدم تو چه کیفی میکنی از اینکه من کنارت خوابیدم و همش تو خواب وبیداری می اومدی کنارم ودستت رو میذاشتی رو بازوهام عسلمخیلی دوستت دارم گلم
روز بعدش کلی خوابیدی و کمتر بیتابی کردی ومن هر چند دقیقه دمای بدنت رو چک میکردم
اینجاهم بابایی بهت توت فرنگی داده تا خودت بخوریش
آخه دوست داری میوه هارو با دستهای خودت بخوری(روز دوم مریضی)
خدا رو شکر بعد دو روز خوب شدی و الان کمی بدنت دون دون ریخته
وما تورو ستیا دون دونی صدا میکنیم
حالا دیگه بیشتر از قبل ناز میکنی و همش لبهات رو جمع میکنی و حالت گریه به خودت میگیری تا بغلت بکنیم و ماهم که اصلا طاقت دیدن اشکهات رو نداریم زودی بغلت میکنیم
این مریضی باعث شده اشتهات خیلی کم بشه و لاغر شدی ،فدای اون چشمهای نازت بشم
امیدوارم دیگه این روزا تکرار نشه
واقعا خیلی سخته که آدم مریضی بچه اش رو ببینه
حاضرم خودم هزار بار مریض بشم ولی تو و بابایی همیشه سالم وسرحال باشین
این بود خاطره اولین مریضی سختت گلم
خدایا حافظ گلم باش