ستیا نفسستیا نفس، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

ستیانفسم

خدایا حافظ گلم باش

1392/4/13 21:44
نویسنده : مامان زهرا
1,439 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل ناز مامان

 

امروز اومدم تا کمی از روزهایی که همینجوری داره تند وتند میره واست بگم

 

 

واسه خاطر این میگم تند وتند که اصلا گذر زمان رو احساس نمیکنم

 

 

تا چشم رو هم میذارم یه روز جدید می آد و یک دل مشغولی جدید

 

 

البته چی بگم از دل مشغولیهام که همش به تو اختصاص داره

 

 

همه لحظه هام رو واسه خودت کردی و اصلا وقت نمیکنم به کارای مورد علاقه ام برسم

 

 

ولی این دل مشغولی شیرینترین دل مشغولی دنیاست

 

 

چی بهتر از اینکه همه ی تلاشم خوشحال کردن تو و عشقمهمژه

 

 

و البته واسه من که یه مامانیه تقریبا تنبل هستم چندانم بد نیست

 

نفسی هر چی بزرگتر میشی خوردنی تر و نازتر میشی

 

 

ومن وبابایی رو اسیر خودت میکنی

 

 

مهارت زیادی در دلبری کردن داری که تو این ماه به اوج خودش رسیده

 

 

ماشالله هر روز واسه خودت یه چیز جدید یاد میگیری

 

 

مراحل قر و قمیش اومدنت داره کم کم کامل میشه

 

 

شروعش از دست زدن و سر تکون دادن و نگاه های زیبا کردن  حین رقص  تا الان که نی نای نی نای کردن روهم بهشون اضافه کردی

 

 

دستهای کوچولوت رو به این طرف و اون طرف به حالت رقص تکون میدی و مچ دستت رو میرقصونی

 

حدود یه ماهی میشه که تنهایی با تکیه گاه قرار دادن وسایلهای جلوی پاهات بلند میشی و یک هفته ای هم میشه که دستهات رو ول میکنی و واسه چند ثانیه سر پا میمونی(البته وقتی دستهات آزادن بدنت رو به تکیه گاه میچسبونی)

 

 

هر باری که این کار رو انجام میدی ته دلم خالی میشه و کلی استرس میگیرم

 

 

خیلی روزهای سختیه ،فکر کنم شروع به راه رفتن بکنی خیالم راحت بشه

 

.

 

با انگشت اشاره ات به چیزهایی که میبینی و دوست داری اشاره میکنی

 

 

حدود نیم ساعتی بدون سرو صدا داخل اتاقت تنها میمونی و با عروسکهات بازی میکنی ومن به کارام میرسم

 

 

و بازی خطرناکت هم بازو بسته کردن کشوهای کمد دیواری اتاقت وکشوهای دراورت  هست

 

 

به همین خاطر دستگیره های کشوی کمد دیواری رو در آوردم

 

 

آخه وقتی کشو رو باز میکردی ذوق زده میشدی و محکم میبستیش وهمین باعث شد چند بار انگشتهای کوچولوت لای کشو گیر بکنه

 

 

وجالب اینجاست وقتی من از دور تماشات میکردم وتو متوجه حضور من نبودی ،انگشتت لای کشو میموند انگار نه انگار که دردت گرفته،ولی وقتی من پیشت بودم وانگشتت گیر میکرد شروع میکردی به گریه وداد وبیداد کردن که کلی نازت کنم

 

 

ومنم بغلت میکردم وکلی باید نازت رو میکشیدم تا آروم میشدی

 

.

 

عروسک مورد علاقه این ماهت: گربه کارتون toweetyهست که یه زمانی عروسک من بود و بابایی قبلا میگفت این گربه رو از اتاقت برداریم ،ممکنه یه وقت ازش بترسی

 

 

ولی تو این گربه رو دوست داری وهمه جا باخودت میچرخونی

 

..

 

یه مدت بازی مورد علاقه ات ور رفتن با سر جابرنجی بود وهر روز بعد بیدار شدن از خواب مستقیم می اومدی سراغش

 

 

وقتی دو تایی تنها میشیم کنارت میشینم وپاهام رو کنار پاهات دراز میکنم وباهم دیگه اتل متل توتوله بازی میکنیم،وقتی به آخر بازی میرسیم برچین رو بلند میگم وتو غش میکنی از خنده و با دستهات تند تند روی پاهای خودت ومن میزنی و یه چیزایی زمزمه میکنی مثلا داری شعر اتل ومتل رو میخونی

 

وقتی بهت غذا یا بستنی میدم بعد اینکه خوردی  بهت میگم بگو:به به و تو با اون صدای نازت تکرار میکنی:به به   به به

 

 

و بابایی رو با صدای قشنگت صدا میکنی

 

 

بعضی وقتها مامان رو هم میگی

 

 

و گاهی اوقات کلماتی که بهت میگیم تکرار کنی رو واسه یک بار و نه بیشتر تلفظ میکنی

 

 

عاشق ماست هستی و در واقع به خاطر ماست غذا میخوردی ،جوری که انگار ماست غذای اصلیه و غذا به عنوان چاشنیه

 

مامان معصومه رو خیلی دوست داری و وقتی میری بغلش آرومی

 

 

مثل قبل کلی خودت رو واسه بابایی لوس میکنی

 

وقتایی که دنبالم راه می افتی و میای تو آشپزخونه

.

.

.

 

تو این عکسها هم داری یک سیب رو با اعمال شاقه میخوری

 

 .

.

 

.

 

.

به دور از چشمهای مامان مهناز کل فرش رو با آب سیب لکه دار کردی

 

 

و اما یکی از بدترین اتفاقای زندگیمون عسلم:

 

 

چهار روز پیش یه ویروس بدجنس اومد ورفت تو تنت و مریض شدی

 

 

شب موقع خواب بود که بابایی اومد بغلت کنه،وقتی بغلت کرد دید که دمای بدنت بالاست

 

 

زودی آماده شدیم وبردیمت دکتر عمومی و واست دو تا شربت داد

 

 

اون شب با خوردن استامینوفن تبت اومد پایین ولی روز بعدش خیلی بی تابی میکردی و فقط میخواستی بغلت کنم،مامان معصومه هم خونه ما بود و دوست نداشتی از بغلش بیای پایین

 

 

با تب سنج دمای بدنت رو اندازه گرفتم ودیدم درجه اش رو 38 رفته

 

 

بابایی اومد خونه وزودی بردیمت پیش متخصص اطفال

 

 

وقتی داخل مطب پیش دکتر بودیم دمای بدنت به 39.5 رسیده بود

 

 

بابایی زودی رفت و داروهات رو گرفت

 

 

فدات بشم عسلم که اصلا حال نداشتی و چشمهات قرمز شده بود و اصلا صدات در نمی اومد

 

 

دکتر گفت یا ببرید بیمارستان بستریش کنید یا دو تا آمپول بهش بزنید تا تبش بیاد پایین

 

 

وای چه جوری بگم از لحظه ای که پرستار اومد تا آمپولت رو بزنه

 

 

عزیزدلم اشکهام همینجوری سرازیر شده بود

 

 

بابایی گفت من دل ندارم آمپول زدنش رو ببینم ولی پرستار به بابایی گفت که شما بیا پاهاش رو بگیر

منم دستهات رو گرفته بودم

 

 

این قسمتش رو دیگه نمیتونم تعریف کنم که به من وبابایی چی گذشت وقتی تو داد کشیدی......

 

 

دکتر بهم گفت که باید خیلی مواظبت باشیم وبهمون برگه بستری اورژانسی داد که اگه خدایی نکرده تبت رفت بالا ببریمت بستری کنیم

 

 

از مطب تا برسیم داخل ماشین بغل بابایی بودی وکلی گریه کردی و تو ماشین کمی بهت شیر دادم تا آروم شدی و به خواب رفتی

 

 

خونه که اومدیم تبت اومده بود پایین ولی خیلی بیقرار بودی

 

.

.

و.

 

نزدیکای 10.30 شب بود که یه دفعه ای شروع کردی به گریه کردن وبه هیچ طریقی آروم نمیشدی

 

 

کل ساختمون رو گذاشته بودی رو سرت ومن وبابایی درمونده شده بودیم ونمیدونستیم چیکارت کنیم

 

 

که نیروی کمکی به یاریمون شتافت و مامان معصومه وعمه و پدرجون وعموها وزن عمو از سرو صدای زیاد تو همگی اومدن و تو بادیدن اونا آروم شدی،البته مامان مهناز و بابایی هم وقتی که آروم شدی رسیدن

 

 

بعد اینکه همه رفتن دیدم خوابت میاد وبردمت اتاقت وخوابیدی

 

 

ولی نیم ساعت بعدش بیدار شدی و بازم شروع کردی به گریه کردن

 

 

عسلی نمیدونی چه حالی داشتیم،اصلا تحمل دیدن گریه ات رو نداشتیم،بابایی فشارش افتاده بود ومنم به زور سر پا مونده بودم،بازم مامان معصومه با شنیدن صدات اومد خونمون و بغلت کرد ولی اینبار هر کاری کردیم آروم نشدی

 

 

کمی بهت شربت خواب آور دادیم ولی از بس که داد میزدی و گریه میکردی صدات گرفته بود ونمیتونستی بخوابی

 

 

در آخر رفتیم وسوار ماشین شدیم وکمی داخل شهر چرخیدیم که تو با خوردن کمی شیر به خواب رفتی و بعدش برگشتیم خونه،وقتی خوابیدیم ساعت 2.30 بامداد بودگریهگریهگریه

 

 

و اون شب اولین شبی بود که دوتایی باهم خوابیدیم،تا اون موقع شب کنارت نخوابیده بودمابرو

 

 

و دیدم تو چه کیفی میکنی از اینکه من کنارت خوابیدم و همش تو خواب وبیداری می اومدی کنارم ودستت رو میذاشتی رو بازوهام عسلمماچخیلی دوستت دارم گلمقلب

 

 

روز بعدش کلی خوابیدی و کمتر بیتابی کردی ومن هر چند دقیقه دمای بدنت رو چک میکردم

 

اینجاهم بابایی بهت توت فرنگی داده تا خودت بخوریش

آخه دوست داری میوه هارو با دستهای خودت بخوری(روز دوم مریضی)

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

خدا رو شکر بعد دو روز خوب شدی و الان کمی بدنت دون دون ریخته

 

 

وما تورو ستیا دون دونی صدا میکنیم

 

 

حالا دیگه بیشتر از قبل ناز میکنی و همش لبهات رو جمع میکنی و حالت گریه به خودت میگیری تا بغلت بکنیم و ماهم که اصلا طاقت دیدن اشکهات رو نداریم زودی بغلت میکنیم

 

 

این مریضی باعث شده اشتهات خیلی کم بشه و لاغر شدی ،فدای اون چشمهای نازت بشم

 

 

امیدوارم دیگه این روزا تکرار نشه

 

 

واقعا خیلی سخته که آدم مریضی بچه اش رو ببینه

 

 

حاضرم خودم هزار بار مریض بشم ولی تو و بابایی همیشه سالم وسرحال باشین

 

گریهاین بود خاطره اولین مریضی سختت گلمگریه

 

خدایا حافظ گلم باش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (26)

مامان آلما
13 تیر 92 22:41
سلام. ماشالا به دختر نازتونبه وب ماهم سر بزنین و اگه تونستین به دخمل ما هم رای بدین. مرسی


حتماعزیزم
فلوریا مامان دیانا
13 تیر 92 23:13
سلام به روی ماهت قند عسلم
نبینم مریضیتو خاله
خیلی خیلی ناراحت شدم.
چی کشیدی مامانی؟!
خدارو شکر که حالش رو به بهبودیه
خدا هیچ بچه ای رو مریض و هیچ مادری رو شاهد دیدن درد کشیدن بچه اش نکنه.
خیلی مراقب دلبرکم باشین از روی ماه ستیا دون دونی محکم ببوس


ممنون خاله جونی
واقعا تا قبل مریضی ستیا نمیدونستم مادر شدن چقدر مسولیت داره وسخته،وفتی جگر گوشه آدم مریضه زندگی بی معنی میشه
مامان محمدرضا
13 تیر 92 23:41
واااااای اون عکسای اخریش منو کشته فداش بشم مننننننننن
سلام دوست عزیز پسری ما تو 2تا مسابقه شرکت کرده اگه دوس داشتین به وبلاگش بیایین وبهش رای بدین
مرسیییییییی


ممنون از لطفتون،حتما سر میزنم
ایدا
14 تیر 92 0:24
بلادوره ایشاا..
خدا حفظش کنه خدا کنه دیگه مریض نشه عزیزدلم


ممنون دوست خوبم
سمانه مامان آوا
14 تیر 92 0:29
سلام مامان مهربون.....خدا قوت از مریض داری...خیلی سخته مریضی بچه ها...اوا هم دقیقا اینجوری شده بود.....امان از این تب بچه ها که چه استرسی داره واسه ما!!!...ایشالا روز به روز بهتر میشه...براش کنسرو گوشت درست کنین یه کم از ابش بخوره کلی قوت میگیره....ایشالا کریضی از ستیا ناز دور باشه همیشه....بوسسسسسسسسسسس ناز خانوم.... (اگه همشهری بودیم حتما دوست داشتم شما رو از نزدیک ببینم)




ممنون از لطفت سمانه جونم

الان فقط تو فکر اینم که غذاهای مقوی بهش بد>منل خوشحال میشم اگه ببینمتون
آوا جون رو از طرف من ببوسید



بابای یسری جان
14 تیر 92 9:45
باز هم سر زده بیایید ، کمی آشفتگی بد نیست ، آن وقت ، تکاندن شانه های پر غبار، و مرتب کردن ِموهای پریشان ، بهانه ای می شود برای زندگی ام . شرکت دخترم در جشنواره تابستانه نی نی وبلاگ بهانه ای است برای آشنایی بیشتر با شما و پذیرایی از قدوم سبزتان در وبلاگ یسری دختر خوش قدم.
نگین زندایی
14 تیر 92 9:55
سلام ستیا جون عزیزم خیلی خیلی خوشحالم که بهتر شدیوقتی شنیدم که مریض شدی خیلی ناراحت شدمامیدوارم هیچ وقت مریض نشی فرشته کوچولو[فرشته ستیا عکسات خیلی با مزه هستند مخصوصا عکسی که تو آشپزخانه نشستی وقتی منو دایی جون دیدیمش اینجوری شدیمفکر کنم داری نماز میخونی عسلم.ستیا جونم همیشه دوستت داریم گلم


مرسی زندایی عزیزم،میبوسمت هزارتا
مامان آیسل
15 تیر 92 21:44
عزیزم چرامریض شده بودی قربونش خداروشکر بهترشدی اگه خواستین به ماهم سر بزنین


ممنون از لطفتون،حتما سرمیزنم
مامان حنانه زهرا
16 تیر 92 20:37
جیگرشو خاله بخوره ایشالله همیشه بلا دور باشه از دخملیمامانی میدونم چی کشیدی منم برا سوراخ کردن گوشای دخملی کلی حالم گرفته شداصلا طاقت دیدنشونداشتم


ممنون دوست عزیزم،دیدن بی حالی بچه ها خیلی سخته،به همین خاطر تا حالا گوشای ستیارو سوراخ نکردم
مامان سيد عرشيا
17 تیر 92 8:36
چه قدر سخته برا مادر و پدر كه نمي تون اشكاي فرزندشونو ببينن چه برسه به مريضي اونا. خدا را شكر كه بلا دور شده . حتما صدقه بده. ماشالله خدا فرشته نازتو برات حفظ كنه. اگر تمايل به تبادل لينك داشتي به ما خبر بده. بوسسس


ممنون از لطفتون وحضور گرمتون،حتما بهتون سر میزنم
منصوره مامان زهره
17 تیر 92 11:37
الهی هیچ وقت مریض نشی خاله


ممنون خاله جونم
اسماء ஜ مامانه فسقل ஜ
17 تیر 92 15:03
خوشحال میشیم به ساینا جونم رای بدین

برای رای دادن به فرشته کوچولو عدد 462 رو به شماره 20008080200 ارسال کنید.

خیلی دوووووووووووووستون دارم




حتما عزیزم
مامان مدیا
17 تیر 92 20:11
سلام انشالله که هیچوقت این دختر ناز مریض نشه واین اولین واخرین مریضیش بوده باشه واقعا سخته میدونم چقدر ناراحت بودید راستش ما مدیا تا شش ماه کولیک داشته یعنی از بعدظهر تا خود صبح گریه میکرد واقعا شب بیداری سخته وببینی که بچت گریه میکنه وکاری از دستت برنمیاد انشالله این کوچولوها همیشه سالم باشن
راستی سیتیا تو جشنواره نی نی وبلاگ شرکت نکرده میخوام بهش رای بدم خبرمونکنید منتظرم


ممنون دوست عزیزم،الهی میدونم چی کشیدی عزیزم،واقعا مادر بودن خیلی سخته،خوشحالم که تو این دنیای مجازی دوستای خوبی مثل شما دارم،مدیاجون رو از طرف من کلی ببوس عزیزم
مامان رادمهر
18 تیر 92 11:15
نبینم مریضی جیگرطلا.ما مادرها قلبامون ضعیفه ها.شما کوشولوها مریض بشین دق میکنیم.ماشالله خیلی خانوم شده واسه خودش


مرسی دوست خوبم،واقعا خدا خیلی به مادرها صبر میده
مادر بودن سخت ترین کار دنیاست.
zohre,mamane kiyan
18 تیر 92 11:27
عزیز دلم خدا بد نده
ان شالله همیشه سلامت باشه پرنسسمون
قربونش برم عکساش خیلی قشنگ بود


ممنون زهره جونم،چشمهات قشنگ میبینن.
مامان حنانه زهرا
19 تیر 92 11:25
آپم عزیزم
مامان حنانه زهرا
19 تیر 92 11:26
عزیزم ولی کاش گوشاشوتاکوچیک بود ودرک درستی نداشت سوراخ میکردی بچه هر چقد بیشتر بفهمه بیشتراذیت میشه


آره همه بهم همین رو میگن،صبر میکنم تا وقتی خودش خواست میبرم وگوشهاش رو سوراخ میکنم
مامان مينا
19 تیر 92 12:38
فدات بشم ستيا جونم عزيزم ايشالا كه هيچ موقع مریض نشی خدا رو شکر که خوب شدی قربون این خنده های نازت


ممنون مینا جون،خیلی لطف کردی
خاله سودا
21 تیر 92 15:37
الهی من فدای تو بشم عزیزدلم آخه چرا تو خوشگل باید مریض شی ایشالا از این به بعد ویروسای بدجنس کثافت جرئت نداشته باشن که بیان توو بدنت جا خوش کنن.


Mamnon khale jonam,
متین من
22 تیر 92 1:41
عزیزم الان نتونستم پست رو کامل بخونم متین نمیذاره ولی به موقع میام با دقت میخونم ولی عکسات قشنگ بودن مخصوصا اون که سیب روی زمین میخوری بامزه شده بود



ممنون خاله جونم
مهشید مامان مهتا
22 تیر 92 19:15
الهی بمیمرم خاله دخمل نازمون مریض شده

مامان ستیا خوب میدونم چی میگی آدم حاضره خودش مریض بشه ولی ناز گلش خار به پاهاش نره مثل اینکه ستیا جون هم مریضی مهتا را گرفته بمیرم از تب مثل بخاری میسوزن و آدم غیر دوا دادن و صبر کردن کاری نمیتونه بکنه تا دورش را طی کنه

انشا ا... الان خوب شده باشی گلم

مهتا هم اشتهاش را از دست داد دکتر گفت فقط میوه بهش بدید تا اشتهاش باز بشه اصلا به زور غدا بهش ندید واقعا جواب داد امتحانش کن


خدا نکنه مهشید جون،آره با مطالبی که تو وبلاگتون خوندم مریضیشون یکی بوده

ممنون از راهنماییت عزیزم

الان خدارو شکر اشتهاش بهتر شده




سمیرا مامان پرنیان
24 تیر 92 11:16
اوخ خاله چقدر شیطون شدی با کثیف کاری هم که خوب حال میکنی مثل پرنیان
عاطفه مامان انیتا
26 تیر 92 3:44
سلام عزیزم دختر نازی داری ایشالا که زیرسایه پدر مادر سالم باشه من یه دختر یک ساله دارم اسمش انیتاست خوشحال میشم به وبلاگش سربزنی ولینکم کنید من لینکتون کردمhttp://anitakhanom.blogfa.com/
نرگس مامان باران قلنبه
26 تیر 92 16:54
آخه الهی بمیرم خاله جون امیدوارم اخرین خاطره مریضی شما باشه چه عکسهای خوشگلی گذاشتین ماشالا هزار ماشالا خیلی بانمک و تو دلبرو شده
مامان آریانا
29 تیر 92 15:08
سلام،الهی،امیدوارم الان ستیا جون خوب شده باشه مواظبش باش ،آریاناهم مریض شده بود
مهسا مامان نورا
30 تیر 92 12:40
منتظر عکسهای نازت هستم خاله جون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ستیانفسم می باشد