ستیا نفسستیا نفس، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره

ستیانفسم

سالگرد ازدواج مامی جون وبابی جون

مامان جون وبابایی عزیزم خیلی دوستتون دارم سومین سالگرد ازدواجتون مبارک 15ام آذر ماه بود،دیدم مامانی ام خیلی توجنب وجوشه فهمیدم یه خبرایی هست،صبح منو برد خونه مامان جون معصومه وخودش رفت بیرون منم کلی با مامان جونی ام وعمه جونم بازی کردم این مامانی شیطونم بعدازظهرم منو برد پیش مامان جونیم گذاشت وقتی منو آوردخونمون دیدم خونمون تزیین شده،یه بوهای خوبی از آشپزخونه می اومد کمی با مامانی ام بازی کردم تاخوابم برد اما سربزنگاه بیدار شدم ای مامان وبابای کلک میخواستن دوتایی خلوت کنن ویه شام عاشقانه بخورن، ولی من نذاشتم وقتی بوی غذابه مشامم خورد بیدار شدم وای منم غذا میخوام تاشما باشین منو قال نذارین...
7 دی 1391

پایان سه ماهگی من

امشب سه ماهگی من به پایان رسیدومن چهارماهه شدم،باباجون مهربونم به خاطر4ماهه شدنم واسم سه تاعروسک ناز خریده بابایی جون دست گلت درد نکنه من ومامانی عاشقتیم منم کلی واسه بابایی ام شیرین کاری کردم ودلشو بردم تو این عکساهم بابایی منو به شکل عروسک ها درآورده بعدش بابایی ومامانی نشستن وکلی بهم خندیدن به نظرشما چطور شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بهم می آد؟ ...
7 دی 1391

خونه مامان جونی

سلام دوستان مهربونم پدرجون ومامان مهنازم یه دوهفته ای می شد که رفته بودن مسافرت ومن ومامان جونم خیلی دلمون براشون تنگ شده بود،تا رسیدن خونشون زودی رفتم پیششون وپریدم تو بغلشون آخ که چقدر دلم براتون تنگ شده بود پدر جون و مامان مهناز کلی با من بازی کردن وقربون صدقم رفتن و منم واسشون کلی خندیدم ودلشون رو بردم مامان جونم زودی از فرصت استفاده کردو منو خواب کرد وجیم شد رفت بیرون تا کمی به کاراش برسه یک ساعت بعد از خواب پریدم اما مامانی ام نبود ای مامانی بد من گرسنم شده،شیر می خوام انگشتام چقدر خوشمزه ان این عروسکم روهم میتونم هام کنم من  شیر می خوام،چراهمش عکس میگیرین پس منم عروسکم رو می خو...
6 دی 1391

من ومحرم

سلام دوست جونای من،عزاداری همتون قبول باشه من اولین محرم رو با لباس علی اصغر(ع) تجربه کردم به نظر شما این لباسا بهم می آد؟؟؟ ...
1 دی 1391

سه ماهه شدن من

سیلام سیلام ،من سه ماهه شدم تو این عکس دارم با مامان جونی ام حرف می زنم وتو این عکس دارم براش دلبری می کنم ومی خندم مامانی حسابی منو لوس می کنه بعضی شبا مامانی اینجوری سعی می کنه منو بخوابونه،نمی ذاره دستام آزاد باشن ولی وقتی موفق نمی شه بی خیال می شه من وباباجونم دوتایی بهش می خندیم این عروسک مورد علاقه منه خیلی دوسش دارم من با این مشغول میشم و مامانی به کاراش می رسه ...
1 دی 1391

یک ماهگی من

یه روز صبح مامان جونی باکمک مامان مهناز منو حموم کردن بعدش لباسامو تنم کردن حسابی گرسنم شده بود ،بعد نوش جان کردن شیرم بغل مامانی ام خوابم گرفت مامانی ام منو گذاشت روی تختم کمی بازیگوشی کردم بعدش خوابیدم اون شب یه دوست جدیدپیداکردم،اسمش تارا جونه که 21مهرماه به دنیا اومده منم 22ام باهاش آشنا شدم بعدچند مدت تولد تاراکوچولو بود،منم به همراه مامان جونم شیک وپیک کردم ورفتم تولد اما اونجا حسابی حوصله ام سر رفت آخه دیدم همه دارن نینای نینای میکنن ولی من نمی تونم قر بدم ترجیح دادم بغل مامانی ام لالایی کنم تارا جونم لالایی کرده بود اینم عکس دوتاییمون بوس بوس تاراجونم دوست عزیزم فردای تولد تارا جون ع...
1 دی 1391

تو اومدی وشدی همه دنیای ما

سلام دختر نازم تودر یک روز قشنگ آفتابی در تاریخ 6شهریور 1391 توبیمارستان آریا در شهر رشت چشمهای نازت رو واکردی وپابه این دنیای خاکی گذاشتی و شدی همه دنیای من ومحمود  دکتر مرضیه مهر ا فزا تورو به دنیاآورد. وقتی داشتم به هوش می اومدم خیلی درد داشتم،مثل این بود که داشتم از یه خواب عمیق بیدار می شدم،بابایی روبالای سرم دیدم که بهم لبخند می زد ومن اما اشکهام سرازیر شده بود،نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم،محمود جون دستهامو گرفت و گفت:عزیزم حالت خوبه من فقط اشک می ریختم،دکترم اومد بالای سرم وگفت:زهرا جان یه دختر نازو خوشگل به دنیا آوردی وهمون لحظه بود که پدرومادرم اومدن کنارم و با بابایی سه تایی داشتن منو آروم می کردن،بعدش ...
1 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ستیانفسم می باشد