ستیا نفسستیا نفس، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

ستیانفسم

تو اومدی وشدی همه دنیای ما

1391/10/1 11:45
نویسنده : مامان زهرا
807 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر نازم

تودر یک روز قشنگ آفتابی در تاریخ 6شهریور 1391 توبیمارستان آریا در شهر رشت چشمهای نازت رو واکردی وپابه این دنیای خاکی گذاشتی و شدی همه دنیای من ومحمود

 دکتر مرضیه مهر افزا تورو به دنیاآورد.

وقتی داشتم به هوش می اومدم خیلی درد داشتم،مثل این بود که داشتم از یه خواب عمیق بیدار می شدم،بابایی روبالای سرم دیدم که بهم لبخند می زد ومن اما اشکهام سرازیر شده بود،نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم،محمود جون دستهامو گرفت و گفت:عزیزم حالت خوبه

من فقط اشک می ریختم،دکترم اومد بالای سرم وگفت:زهرا جان یه دختر نازو خوشگل به دنیا آوردی وهمون لحظه بود که پدرومادرم اومدن کنارم و با بابایی سه تایی داشتن منو آروم می کردن،بعدش منو به بخش منتقل کردن

رسید اون لحظه ای که پرستار فرشته کوچولوی منو آورد وگذاشت کنارم روی تخت و بهم گفت: اینم دختر نازتون

نمی دونی چه حالی داشتم،با هیچ جمله ای ،کلمه ای وهیچ واژه ای نمی تونم احساسم رو بیان کنم،وجود پاکت کنار من بود وبه اون چشمای نازت نگاه می کردم وخدارو شکر می کردم ،با دیدنت همه دردهام فراموشم شد،حسابی سروصدا راه انداخته بودی ودست راستت تو دهن کوچولوت بود،اون لحظه ایکه شیر می خوردی یکی ازقشنگترین وبهترین لحظات زندگیم بود که قابل توصیف نیست،باهمون نگاه اول عاشقت شدم نازنینمقلبقلبقلبقلبقلب

 این یه عکس از اولین دقایق به دنیا اومدنته که توسط باباجون گرفته شده

بابا جون محو تماشای توشده بودقلباینم چندتا از عکسای نازتخجالت


 


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

بابابزرگ
1 دی 91 14:35
ستیا جون بابابزرگ قربونت بره عزیزم،خیلی کار خوبی کردی خاطراتت روثبت کن تا بزرگ شدی اونارو به یاد بیاری
مامان علی مرتضی
3 دی 91 0:32
سلام زهرا جان خوشحالم باهاتون آشنا شدم ماشالله چ دخمل نازی دارین خدا حفظش کنه من مطلبتون رو راجب خوابیدن ستیا توی اتاق خودش دیدم کنجکاو شدم بیا ب وبش وخاطراتشو بخونم خیلی خوبه ک ستیا نفس توی این سن جدا از شما میخوابه آفرین مامانی




سلام عزیزم
ممنون از لطفتون،منم حتمابه وبلاگ شماسر میزنم
سةناخیلی راحت این مساله رو قبول کرد البته سختی های خاص خودشو داره ولی از وقتی جدا میخوابه احساس بهتری دارم
قبل اون در طول شب با کوچکترین صداش از خواب می پریدم وقتی نگاش میکردم میدیدم خوابه ولی حالا فقط زمانی که بیدار میشه میرم کنارش
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ستیانفسم می باشد