یک ماهگی من
یه روز صبح مامان جونی باکمک مامان مهناز منو حموم کردن
بعدش لباسامو تنم کردن
حسابی گرسنم شده بود ،بعد نوش جان کردن شیرم بغل مامانی ام خوابم گرفت
مامانی ام منو گذاشت روی تختم
کمی بازیگوشی کردم بعدش خوابیدم
اون شب یه دوست جدیدپیداکردم،اسمش تارا جونه که 21مهرماه به دنیا اومده
منم 22ام باهاش آشنا شدم
بعدچند مدت تولد تاراکوچولو بود،منم به همراه مامان جونم شیک وپیک کردم ورفتم تولد
اما اونجا حسابی حوصله ام سر رفت آخه دیدم همه دارن نینای نینای میکنن ولی من نمی تونم قر بدم ترجیح دادم بغل مامانی ام لالایی کنم
تارا جونم لالایی کرده بود
اینم عکس دوتاییمون بوس بوس تاراجونم دوست عزیزم
فردای تولد تارا جون عید قزبان بود
پدر جونم کوسفند خریده بود و من دوست داشتم برم وبا ببیی جون بازی کنم اما مامان وبابای تنبلم دیر از خواب پاشدن ومن نرسیدم که ببیی روببینم ،خیلی دپرس شدم
مامانی وبابایی تصمیم گرفتن منو خوشحال کنن ،به بهانه دو ماهه شدنم یه کیک فسقلی خریدن و دور هم یه جشن کوچولو گرفتیم
دوستتون دارم