خونه مامان جونی
سلام دوستان مهربونم
پدرجون ومامان مهنازم یه دوهفته ای می شد که رفته بودن مسافرت ومن ومامان جونم خیلی دلمون براشون تنگ شده بود،تا رسیدن خونشون زودی رفتم پیششون وپریدم تو بغلشون
آخ که چقدر دلم براتون تنگ شده بود
پدر جون و مامان مهناز کلی با من بازی کردن وقربون صدقم رفتن و منم واسشون کلی خندیدم ودلشون رو بردم
مامان جونم زودی از فرصت استفاده کردو منو خواب کرد وجیم شد
رفت بیرون تا کمی به کاراش برسه
یک ساعت بعد از خواب پریدماما مامانی ام نبود
ای مامانی بد من گرسنم شده،شیر می خوام
انگشتام چقدر خوشمزه ان
این عروسکم روهم میتونم هام کنم
من شیر می خوام،چراهمش عکس میگیرین
پس منم عروسکم رو می خورم
بالاخره مامانی ام اومد
شب دایی های مامانی ام اومدن خونه مامان مهناز
این عکس دوستم تارا جونی که معرف حضورتون هست
من وتاراجون در کنارهم
از راست به چپ:ساناز جون (خواهرتاراجون)،تارایی،خودگلم،اسماجون
هرسه تایی شون دختردایی جونای مامانی ام هستن