ستیا نفسستیا نفس، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

ستیانفسم

اولین مسافرت من

یه روز قشنگ آفتابی که من توی خواب ناز بودم مامانی وبابایی منو با تخت پارکم گذاشتن داخل ماشین وبه سمت استان مازندران حر کت کردن وسطای راه بود که ازخواب نازم بیدار شدم دور وبرم ونگا کردم تا ببینم داریم کجا میریم!!!!! بابایی!؟   مامانی!؟ اینجا کجاست؟ باباجون گفت:نفسی داریم می بریمت دردر،میریم استان پدری من مازندران میریم شهرایی که کلی ازشون خاطره دارم منم از خوشحالی بابایی خوشحال شدم قربونت برم باباجونم ببینید چقد خوشحالم شبش رسیدیم چالوس،رفتیم خونه خاله توران بابایی این عکس من بایاشار جون (نوه خاله توران درچالوس) فردای اون روز بارون شدیدی می اومد ، رفتیم سمت بابلسر غروب رفتیم وکلی فروشگاه های اونج...
1 دی 1391

روز دختر

این عکس منه که در روز 28شهریور توسط مامان جونم گرفته شده 28ام روز دختر بود،روز من وهمه دخترای ایران زمین تواون روز دوتانامه به دستم رسید یه نامه ازبابا جون جونیم ویه نامه از مامانی ام قسمتهایی از نامه هامو اینجا می ذارم: نامه باباجونم:سلامی به گرمی نفسهای قشنگ ودوست داشتنی ات پاره تنم این نامه رابرای ناز دانه ای می نویسم که کنون فرزند من می باشد و باتولدش مرا پدر نامید ستیا جان سلام،سلام دخترک زیبای من،فرشته زندگی من ومادرت دلبندم با حصورت زندگی من ومادرت را گرمایی دگر باره بخشیدی واتفاقی عجیب و دوشت داشتنی را برایمان خلق کردی شاید آن روزها که آرزو می کردیم پدر ومادر شویم نمی دانستیم قشنگی حضورت اینقدر زیباست،نه تنها برای...
30 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ستیانفسم می باشد