باز هم سرماخوردگی....
سلام دختر نازنینم
زیباروی من وقتی مریض می شوی غم های عالم بر قلبم رخنه می کند
بدنم سست می شود و قدرت هیچ کاری را ندارم ...و اینجاست که احساسات مادرانه ام برمن غلبه کرده و با نگاه کردنت قلبم تکه تکه می شود...
نمی دانم چه کار کنم تا مریض شدنت را نبینم،در این شرایط هزاران بار آرزو می کنم خودم مریض شوم ولی مریضی تو را نبینم گلم
نازدانه من سخت سرماخورده ای...
البته نمی دانم این سرماخوردگی از کجا آمد،آنقدر بی صدا آمد که هنوز در شوکم...آخر تا چند ساعت قبل از اینکه بی حال شوی شاداب و قبراق مشغول بازی با پدرجانم بودی ، ومن چه لذتی می بردم از تماشای بازی پدرم و دخترم
فکرش را بکن پدری که اصلا علاقه ای به فوتبال ندارد داشت با تو فوتبال بازی می کرد و تو هم که عشق بازی با توپ ،با خنده های دلربایت توپ را به سمت پدر شوت می کردی
اما یک ساعت بعد... نمی دانم به یکباره چه شد که صدایت تغییر کرد و چشمهایت قرمز شد و بی حال شدی و بهانه گیر... و کز کردی در آغوشم...
و هیچ عکس العملی نشان نمی دادی به صدا زدن زندانی نگین که می خواست تو را سر حال بیاورد
اول فکر کردم خوابت می آید ،آخر درست و حسابی نخوابیده بودی ولی چون غروب شده بود نمی خواستم بخوابانمت
در این گیرو دار کار مهمی در بیرون از منزل داشتم و با محمود قرار گذاشته بودیم بیرون برویم،می خواستم تور ا به مادر جانم بسپارم
اما وقتی دیدی بارانی ام را تنم کردم با بی حالی به سمتم آمدی و دامان بارانی ام را گرفتی و گفتی: در در
ومن هم دل نازک،در یک آن تسلیم خواسته ات شدم ...
وقتی محمود تو را دید گفت که: دختر گلم حال ندارد،دست و دلم نمی رود برویم وبه کارهای شخصی مان برسیم،اول ببریمش دکتر
و ما به خانه مان رفتیم تا دفترچه ات را بردارم... وقتی وارد خانه شدم دلم بدجوری گرفت...آخر این روزها خانه به دوشیم و می دانم که توهم از این وضعیت ناراضی هستی...تقریبا یک ماهی می شود که برنامه تغییر دکوراسیون چیده ایم و مثل اینکه این پروژه حالا حالاها تمامی ندارد...
دکتر به محض معاینه ات گفت:مراحل اولیه سرماخوردگی است و گلوی نازنینت دون دون زده است و شب تب شدیدی خواهد کرد
ومن با شنیدن این حرف:آقای دکتر کاری بکنید،دارویی بنویسید که تب نکند،تحملش را ندارم
و آقای دکتر:هیچ کاری نمی شود کرد،باید مراقبش باشید و مرتب دمای بدنش را کنترل کنید
ومن
شام به خانه پدرجانم برگشتیم تو کمی غذا خوردی...البته از دست من که غذا نمی خوری ،باید غذا را با ظرف جلویت قرار دهیم تا با دستان خودت نوش جان کنی... که حین غذاخوردنت گاهی شاهد صحنه های خنده داری هستیم... با سر داخل ظرف می روی و غذا را با دهانت از ظرف برمی داری... نمی دانم این دیگر چه مدلش است...
اینجاست که محمود می گوید:دختر گلم خیلی مستقله،قوربونش برم و من
بعد پایان شب نشینی و رضایت دادن محمود و دایی مسعود به اتمام فینال بازی های ارو پایی در لب تاپ به خانه مان برگشتیم و بساط خواب به راه شد...
و تو راخواباندم...
اما کدام خواب...تب لعنتی به سراغت آمد ومن تا نزدیکیهای اذان صبح پلک برهم نذاشتم و هر نیم ساعت یکبار دمای بدنت را کنترل می کردم...
تقریبا نیمه های شب بود که با بی حالی از خواب بیدار شدی و نشستی و با صدای گرفته گفتی: بابه بابه(آب)
الهی بمیرم تشنه ات شده بود،محمود را بیدار کردم تا برایت آب بیاورد...آخر دلش نیامد تنهایمان بگذارد و هر سه در اتاق تو خوابیده بودیم
وقتی آب را آورد یک لیوان پر را یک نفسه نوشیدی و بعد کمی شیر خوردی . یک شیاف برایت استفاده کردم و به خواب رفتی...و من امااشکهایم سرازیر شده بود
مستسل شده بودم ،خدایا دیگر نمی دانم چه کار کنم...آخر کجا کم گذاشتم که این ویروس لعنتی مرا شکست داد...من که همه کار کردم تا دخترم مریض نشود...خدایا خودت کمکم کن...
و محمود هم حالی بهتر از من نداشت...
خلاصه نتیجه اش این شد که صبح محمود خواب ماند ومن هم می خواستم در آرامش و سکوت در کنارت بخوابم اما... نشد که نشد... زنگ در به صدا در آمد و آقایان نقاش تشریف آوردند...
و حال که دارم این مطالب را می نویسم تو در آرامش پس از طوفان به سر می بری و در خواب نازی ومن... کاش می توانستم با وجود این همه سرو صدا بخوابم.
پ . ن 1:نه مگه می شه خوابید... اگه ستیا بیدار می شد!به خونه مادر شوهر جون می رفتم
پ . ن ٢:یه ساعت گذشت و من همچنان در اتاق با ستیاهستم ... و ستیا در خواب
احساس می کنم مثل زندانی ها هستم..این نقاشها هم که نیم ساعت کار میکنند یک ساعت سیگار می کشن
پ . ن ٣:اتاق رو هم مرتب کردم وستیا بیدار نشد...دخترم بیدار شو دلم برات تنگ شده
پ . ن 4:صدای قار و قور شکم ستیا رو می شنوم ومی خوام بیدارش کنم تا بهش غذا بدم ولی نه طفلک گناه داره،شب خوب نخوابیده...
الان نوشت:بالاخره بعد رفتن نقاشها بیدار شدی و اومدیم خونه مامان معصومه و شروع شیطونیهات....