ستیا نفسستیا نفس، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

ستیانفسم

ماجراجویی های ستیا

1392/2/12 16:32
نویسنده : مامان زهرا
1,342 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ستیاجونم

جمعه ای که گذشت به تاریخ ششم اردیبهشت هوای شهرمون پس از یه هفته بارندگی ،آفتابی شد واین بهانه ای شد تا به همراه خانواده بابایی به پیک نیک بریم

ما به ساحل تفریحی قروق در صد کیلومتری آستارا رفتیم

و اینم عکسهای روزی  هست که تو نفسم وارد هشت ماهگی شدی

دخمل گلم حالا ادامه ماجرا رو تو تعریف کن


در مسیر راه رفتم  بغل بابایی تا کمی رانندگی کنم

 

 .

 

به ساحل زیبای قروق رسیدیم

ومن اومدم که واسه اولین بار یه طاووس رو از نزدیک ببینم


.

 

طاووس خیلی قشنگه   پرهاش هزار تا رنگه

 

 

.

 

به بابایی گفتم منو ببره کنار دریا تا سوار قایق بشم

 

 

.

 

وبعد رفتم وروی شن های کنار ساحل نشستم

 

.

 

و از اینکه مامانی اجازه داد سنگها و گوش ماهی هارو به دستم بگیرم ولمس کنم خیلی خوشحالم

 

 

.

 

.

 

.

 

.

 

.

 

وقتی از تماشای دریا خسته شدم از باباجونی خواستم که من رو داخل این گردی هایی که اسمش رو نمی دونستم بذاره تاکمی بازی کنم

و بابایی واسم توضیح داد که اسم این گردی ها ،لوله بتنی هستش

 

.

 

بعدش بابایی منو سوار اژدهای آبی کرد

 

.

 

و من از خوشحالی دس دسی کردم

 

.

 

وقتی متوجه گلهای قرمز شدم

 

.

 

مامانی ام بهم گفت که اسم این گلها شقایق های وحشی هستش

و یه دونه گل از ساقه اش جدا کرد وگذاشت رو موهای من

 

.

 

.

 

اینجاهم میخوام یه عکس به سبک هندی ها بگیرم

 

.

 

یکمی رو تنه درخت استراحت کردم

 

.

 

و بعدش کمی ورزش کردم

 

.

 

به کمک بابایی از شاخه های درخت گرفتم

 

.

 

وخوشحالم از این پیروزی که کسب کردم

 

.

 

کمی بارفیکس رفتمقهقههقهقهه

 

 

.

 

.

 

تو همون حین عمه جونم رو دیدم و از بابایی خواستم تا منو بیاره پائین

 

.

 

بعدش داخل یه کلبه کاه گلی رفتم

 

.

 

دیگه خسته شدم

 

 

.

 

کمی رو این نیمکت استراحت کردم

 

.

 

چشمم به یه حلزون افتاد که داخل لاکش رفته بود

 

.

 

حلزون رو با دستم برداشتم

 

.

 

وقتی مامانی متوجه شد بهم گفت که بندازمش

 

 

.

 

و من انداختمش اما دوباره برداشتمش

 

 

.

 

و اولین باری که سوار یه وسیله بازی شدم

 

.

 

چقدر حال میده،جای همگی خالی

 

.

 

اینم عکس کلبه ای که بزرگترها داخلش استراحت می کردن

 

.

 

اینجاهم دارم بازی فوتبال باباجونی و عموها و پدرجون و... رو تماشا می کنم

و هرچی مامانی سعی میکنه منو بخوابونه موفق نمی شه

از چشمام معلومه که چقدر خواب آلودم

 

 

.

 

وتو مسیر برگشت واسه اولین بار طعم آب آلبالو رو چشیدم

 

.

 

.

 

وبعد پشت سر گذاشتن یه روز پر از ماجراهای جالب تو بغل مامانی ام خوابم برد

 

 

.

 

این بود خاطره اولین روز هشت ماهگی منبای بایبای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (17)

مامان ثنا
12 اردیبهشت 92 16:49
الهي قربونت برم مثل اينكه خيلي بهت خوش گذشته


خیلی ممنون خاله جون،جای شماخالی
♥ نیم وجبی ♥
12 اردیبهشت 92 17:29
عزیییییییزم 8 ماهگیت مبارک باشه
چه روز پر ماجرایی هم داشتی معلومه که حسابی خوش گذروندی
زنده باشی


منون نیکو جونم
مهسا مامان نورا
12 اردیبهشت 92 22:41
خاله همه عکسات ناز با حال بود کجا شو دیدی مامان زهرا حالا شیطنتاشون مونده.مخصوص یکی مونده به آخر خاله اون فینگیل شدنتم قشنگه


ممنون عزیزم،این فسقلها هرروز شیطونتر میشن
مامان سارا
13 اردیبهشت 92 11:37
خیلی بانمکی جوجو
مامان مریم
13 اردیبهشت 92 11:49
عزیزم ممنون از تبریکت وحضور گرمت...روز شمام مبارک...ستیا جوونم مثل یه فرشته است...خوشحالم از آشناییت


ممنون عزیزم،منم خوشحالم عزیزم
مامان آریانا
13 اردیبهشت 92 13:11
سلام .آریانا با دختر ناز شمامی خواد دوست بشه .اخه همشهری شماست .....خوشحالم تو نی نی وبلاگ یه همشهری دیدم ..


سلام، حتما عزیزم ،به وبلاگتون سر میزنم
متین من
14 اردیبهشت 92 0:43
عزیزم همیشه شاد وسلامت باشی مامان ستیا خیلی خوب وکامل توضیح داده بودی اون عکس که با گل لاله گرفته اولیش خیلی خوشم اومد با اون که دم درنشسته بود


ممنون عزیزم
فلوریا مامان دیانا
14 اردیبهشت 92 10:21
به به ستیا مارکوپولو

خاله خوش به حالتون چه جاهایی دارین شماهاااااااااااااااااااا من عاشق جنگل و دریام . چه عکس هایی انداختی خاله. خوبه حلزون رو توی دهنت نذاشتی!! قربون اون خندهات بشم. لبت همیشه خندون باشه


ممنون خاله جونم،اگه مامانی سر نرسیده بود میذاشتم تو دهنم ولی نشد دیگه
فائزه مامان مهدیار
14 اردیبهشت 92 15:24
آفرین به این هشت ماهه ی ماجراجوی من
الهی فدای بارفیکس زدنت
بوس واسه هشت ماهه ی ناز خاله


میسی خاله فائزه جونم

آیدا
14 اردیبهشت 92 19:51
یعنی من عاشقتممممممممممممممممممممممممممممم


میسی خاله جونی
خاله سودا
14 اردیبهشت 92 20:16
من سنی یه رم ده


وای خاله سودا،باید خیلی مواظب خودم باشم
نگین زندایی
14 اردیبهشت 92 22:52
سلام ستیاجونم.8ماهگیت مبارک عزیزمالهی قربونت برم من آخه تو چقدر با نمک شدی تو عکساتستیای عزیزم خیلی دوستت دارم و امیدوارم همیشه پیش مامانی وبابایی شادوسلامت باشی گلم


میسی زندایی جونم
آیدا
16 اردیبهشت 92 9:36
زهرا جون تولدت مبارک برات هزار هزار عشق و خوشبختی آرزو دارم


ممنونم ایداجونم،لطف داری
مامان الیناجونی
16 اردیبهشت 92 10:13
سلام قوربونه تو جیگگگگگگگگگگگگگگگگرررررر خاله بشم اینقدر شیرینی عکسات هم یکی از یکی شیرین ترررررررررر


ممنونم خاله جونم
هدا مامان رها
17 اردیبهشت 92 10:19
سلام

ماشالا چه دختر نازی دارین.خدا براتون نگه داره

به وبلاگ منم سر بزنین خوشحال میشم




ممنون ازلطفتون

حتما در اولین فرصت به وبلاگتون سر میزنم


منیر
23 اردیبهشت 92 11:16
چه دخمل نازی دارین...
خوشحال میشم به وب منم سر بزنید


حتما عزیزم
کاش آدرس وبلاگ میذاشتی
مامان سبا ازمشهد
6 شهریور 92 17:21
تولد نی نی مبارک
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ستیانفسم می باشد