ستیا نفسستیا نفس، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره

ستیانفسم

خونه مامان جونی

سلام دوستان مهربونم پدرجون ومامان مهنازم یه دوهفته ای می شد که رفته بودن مسافرت ومن ومامان جونم خیلی دلمون براشون تنگ شده بود،تا رسیدن خونشون زودی رفتم پیششون وپریدم تو بغلشون آخ که چقدر دلم براتون تنگ شده بود پدر جون و مامان مهناز کلی با من بازی کردن وقربون صدقم رفتن و منم واسشون کلی خندیدم ودلشون رو بردم مامان جونم زودی از فرصت استفاده کردو منو خواب کرد وجیم شد رفت بیرون تا کمی به کاراش برسه یک ساعت بعد از خواب پریدم اما مامانی ام نبود ای مامانی بد من گرسنم شده،شیر می خوام انگشتام چقدر خوشمزه ان این عروسکم روهم میتونم هام کنم من  شیر می خوام،چراهمش عکس میگیرین پس منم عروسکم رو می خو...
6 دی 1391

من ومحرم

سلام دوست جونای من،عزاداری همتون قبول باشه من اولین محرم رو با لباس علی اصغر(ع) تجربه کردم به نظر شما این لباسا بهم می آد؟؟؟ ...
1 دی 1391

سه ماهه شدن من

سیلام سیلام ،من سه ماهه شدم تو این عکس دارم با مامان جونی ام حرف می زنم وتو این عکس دارم براش دلبری می کنم ومی خندم مامانی حسابی منو لوس می کنه بعضی شبا مامانی اینجوری سعی می کنه منو بخوابونه،نمی ذاره دستام آزاد باشن ولی وقتی موفق نمی شه بی خیال می شه من وباباجونم دوتایی بهش می خندیم این عروسک مورد علاقه منه خیلی دوسش دارم من با این مشغول میشم و مامانی به کاراش می رسه ...
1 دی 1391

یک ماهگی من

یه روز صبح مامان جونی باکمک مامان مهناز منو حموم کردن بعدش لباسامو تنم کردن حسابی گرسنم شده بود ،بعد نوش جان کردن شیرم بغل مامانی ام خوابم گرفت مامانی ام منو گذاشت روی تختم کمی بازیگوشی کردم بعدش خوابیدم اون شب یه دوست جدیدپیداکردم،اسمش تارا جونه که 21مهرماه به دنیا اومده منم 22ام باهاش آشنا شدم بعدچند مدت تولد تاراکوچولو بود،منم به همراه مامان جونم شیک وپیک کردم ورفتم تولد اما اونجا حسابی حوصله ام سر رفت آخه دیدم همه دارن نینای نینای میکنن ولی من نمی تونم قر بدم ترجیح دادم بغل مامانی ام لالایی کنم تارا جونم لالایی کرده بود اینم عکس دوتاییمون بوس بوس تاراجونم دوست عزیزم فردای تولد تارا جون ع...
1 دی 1391

تو اومدی وشدی همه دنیای ما

سلام دختر نازم تودر یک روز قشنگ آفتابی در تاریخ 6شهریور 1391 توبیمارستان آریا در شهر رشت چشمهای نازت رو واکردی وپابه این دنیای خاکی گذاشتی و شدی همه دنیای من ومحمود  دکتر مرضیه مهر ا فزا تورو به دنیاآورد. وقتی داشتم به هوش می اومدم خیلی درد داشتم،مثل این بود که داشتم از یه خواب عمیق بیدار می شدم،بابایی روبالای سرم دیدم که بهم لبخند می زد ومن اما اشکهام سرازیر شده بود،نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم،محمود جون دستهامو گرفت و گفت:عزیزم حالت خوبه من فقط اشک می ریختم،دکترم اومد بالای سرم وگفت:زهرا جان یه دختر نازو خوشگل به دنیا آوردی وهمون لحظه بود که پدرومادرم اومدن کنارم و با بابایی سه تایی داشتن منو آروم می کردن،بعدش ...
1 دی 1391

اولین مسافرت من

یه روز قشنگ آفتابی که من توی خواب ناز بودم مامانی وبابایی منو با تخت پارکم گذاشتن داخل ماشین وبه سمت استان مازندران حر کت کردن وسطای راه بود که ازخواب نازم بیدار شدم دور وبرم ونگا کردم تا ببینم داریم کجا میریم!!!!! بابایی!؟   مامانی!؟ اینجا کجاست؟ باباجون گفت:نفسی داریم می بریمت دردر،میریم استان پدری من مازندران میریم شهرایی که کلی ازشون خاطره دارم منم از خوشحالی بابایی خوشحال شدم قربونت برم باباجونم ببینید چقد خوشحالم شبش رسیدیم چالوس،رفتیم خونه خاله توران بابایی این عکس من بایاشار جون (نوه خاله توران درچالوس) فردای اون روز بارون شدیدی می اومد ، رفتیم سمت بابلسر غروب رفتیم وکلی فروشگاه های اونج...
1 دی 1391

روز دختر

این عکس منه که در روز 28شهریور توسط مامان جونم گرفته شده 28ام روز دختر بود،روز من وهمه دخترای ایران زمین تواون روز دوتانامه به دستم رسید یه نامه ازبابا جون جونیم ویه نامه از مامانی ام قسمتهایی از نامه هامو اینجا می ذارم: نامه باباجونم:سلامی به گرمی نفسهای قشنگ ودوست داشتنی ات پاره تنم این نامه رابرای ناز دانه ای می نویسم که کنون فرزند من می باشد و باتولدش مرا پدر نامید ستیا جان سلام،سلام دخترک زیبای من،فرشته زندگی من ومادرت دلبندم با حصورت زندگی من ومادرت را گرمایی دگر باره بخشیدی واتفاقی عجیب و دوشت داشتنی را برایمان خلق کردی شاید آن روزها که آرزو می کردیم پدر ومادر شویم نمی دانستیم قشنگی حضورت اینقدر زیباست،نه تنها برای...
30 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ستیانفسم می باشد